سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب مهتابی

دوستش داشته باشی جدید

    نظر

دوستش داشته باشی جدید

Afshin Yadollahi 2

افشین یداللهی

دوستش داشته باشی
و او
در دو قدمیِ عاشقِ تو شدن
این پا و آن پا کند
و بگوید:
عاشقم نکن
می‌خواهم عاقلانه تصمیم بگیرم
شاید با آدمِ آسان‌تری بروم

و تو
عاشقش نکنی
او برود

مدتی بعد بیاید و بگوید:
چرا عاشقم نکردی
وقتی می‌دیدی
اینقدر عاقلانه اشتباه می‌کنم؟

و تو
فقط
به دستش نگاه کنی
و ندانی
اسمِ کاری که کردی
چه بود…؟

“افشین یداللهی”


خبر خیرِ تو از نقل حریفان سخت است جدید

    نظر

خبر خیرِ تو از نقل حریفان سخت است جدید

Kazem Bahmani

کاظم بهمنی

خبر خیرِ تو از نقل حریفان سخت است

حفظ ِحالات من و طعنـه ی آنان سخت است

لحظه ای بغـض نـشد حفــظ کنم چشمم را

در دل ابر نگهداری بـاران سخت است

کشتی ِ کوچک من هر چه که محکم باشد

جَستن از عرصه ی هول آور طوفان سخت است

ســاده عاشق شده ام ساده تر از آن رسوا

شهره ی شهر شدن با تو چه آسان، سخت است

ای که از کوچه ی ما میگذری، معشوقه!

بی محلی سر این کوچه دو چندان سخت است

زیـر بــاران که به من زل بزنی خواهی دید:

فن تشخیص نم از چهره گریان سخت است

کوچه ی مهر، سـر نبش ، کماکان باران…

دیدنِ حجله ی من اول آبـان سخت است

 

“کاظم بهمنی”


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را جدید

    نظر

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را جدید

Kazem Bahmani

کاظم بهمنی

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می‌ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

“کاظم بهمنی”


عاشقت نشدم جدید

    نظر

عاشقت نشدم جدید

Leila Kordbache

لیلا کردبچه

عاشقت نشدم

که صبح ها

در خواب ساکت خانه ای

بی پنجره ، بی در . . . مانده باشی

و تلفن

صدایم را پشت گوش انداخته باشد

عاشقت نشدم

که عصرها

دست خودت را بگیری و ببری پارک

انقراض نسلت را روی تاب های خالی تکان بدهی

و فراموش کرده باشی

چقدر می توانستم مادر بچه های تو باشم !

عاشقت نشدم

که شب ها لبانم را

میان حروف کوچک بی رحم تقسیم کنم

گرمی آغوشم را

صدای نفس هایم را

و آرزوهای بزرگ زنی که احساسش را

باید برای گوشی همراهش تعریف کند

بوسه هایم هرشب

در نیمه راه پیغام ها تمام می شوند

و آنچه با تأخیری طولانی به تو می رسد

خواب سنگینی است

که باید کمر تخت را بشکند

عاشقت نشدم

عاشقت نشدم که ناچار باشم برای دوستت دارم هایم

مجوز بگیرم

دوستت دارم هایم را منتشر کنم

و بعد تصور کنم این شعر را

معشوقه ات برای تو می خواند .

 

“لیلا کردبچه”


از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم جدید

    نظر

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم جدید

Hossein Monzavi

حسین منزوی

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم
نه طاقتِ خاموشی، نه تابِ سخن داریم

آوار پریشانی‌ست رو سوی چه بگریزم؟
هنگامه‌ی حیرانی‌ست خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار “آیا” وسواس هزار “اما”
کوریم و نمی‌بینیم ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بریم ابریم و نمی‌باریم

ما خویش ندانستیم بیداریِمان از خواب
گفتند که بیداریم گفتیم که بیداریم

من راه تو را بسته تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

“حسین منزوی”


از خواب خسته ام . جدید

    نظر

از خواب خسته ام . جدید

abbas maroofi

عباس معروفی

از خواب خسته ام .

به چیزی بیشتر از خواب
نیاز دارم
چیزی شبیه بیهوشی ، برای زمان طولانی .
شاید هم از بیداری خسته ام ;
از این که بخوابم و
تهش بیداری بآشد ..
کاش می شد سه سال یا شش سال یا نه سال خوابید و
بعد
بیدار شد .

نشد هم .. نشد .

 

“عباس معروفی”


دیروز به مادرم زنگ زدم جدید

    نظر

دیروز به مادرم زنگ زدم جدید

Parviz Parastoui

پرویز پرستویی

دیروز به مادرم زنگ زدم بعد از مرگش تلفن ثابت خانه‌اش را جمع نکردیم ؛ نمی‌خواهم ارتباطمان قطع شود.
هروقت دلم هوایش را می‌کند بهش زنگ می‌زنم ؛ تلفنش بوق می‌زند
بوق می‌زند
بوق می‌زند …
وقتی جواب نمی‌دهد با خودم فکر می‌کنم یا برای خرید رفته بیرون یا خانه همسایه است .
الان چند سال می‌شه هروقت دلم هوایش را می‌کند دوباره زنگ می‌زنم.
شماره ‘بیــرون’ را هم ندارم زنگ بزنم بگویم:” به مادرم بگید بیاد خونه‌اش، دلم براش تنگ شده”
دوست من اگر مادر تو هنوز خانه است و نرفته ‘بیـــرون’
امروز بهش زنگ بزن
برو پیشش
باهاش حرف بزن
یک عالمه بوسش کن
صورتتو بچسبون به صورتش
محکم بغلش کن
بگو که دوستش داری
وگرنه وقتی بره ‘بیـــرون’ خیلی باید دنبالش بگردی
باور کنید ‘بیـــرون’ شماره نداره .

“پرویز پرستویی”


مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده جدید

    نظر

مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده جدید

10354420_979670635422690_945734257_n

مرغ آمین

مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده
رفته تا آنسوی این بیداد خانه
باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.

می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما)
جور دیده مردمان را.
با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
می دهد پیوندشان در هم
می کند از یاس خسران بار آنان کم
می نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.

بسته در راه گلویش او
داستان مردمش را.
رشته در رشته کشیده ( فارغ از عیب کاو را بر زبان گیرند)
بر سر منقار دارد رشته ی سردرگمش را.

 

او نشان از روز بیدار ظفرمندی است.
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد.
از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته.
از درون استغاثه های رنجوران.
در شبانگاهی چنین دلتنگ، می آید نمایان.
وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
که ندارد لحظه ای از آن رهایی
می دهد پوشیده، خود را بر فراز بام مردم آشنایی.

چون نشان از آتشی در دود خاکستر
می دهد از روی فهم رمز درد خلق
با زبان رمز درد خود تکان در سر.
وز پی آنکه بگیرد ناله های ناله پردازان ره در گوش
از کسان احوال می جوید.
چه گذشته ست و چه نگذشته است
سرگذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می گوید.

داستان از درد می رانند مردم.
در خیال استجابتهای روزانی
مرغ آمین را بدان نامی که او را هست می خوانند مردم.

زیر باران نواهایی که می گویند:
” باد رنج ناروای خلق را پایان.”
( و به رنج ناروای خلق هر لحظه می افزاید.)

مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید.
بانگ برمی دارد:
ـــ“ آمین!
باد پایان رنجهای خلق را با جانشان در کین
وز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای
و به نام رستگاری دست اندر کار
و جهان سر گرم از حرفش در افسوس فریبش.”

خلق می گویند:
ـــ” آمین!
در شبی اینگونه با بیداش آیین.
رستگاری بخش ـــ ای مرغ شباهنگام ـــ ما را!
و به ما بنمای راه ما به سوی عافیتگاهی.
هر که را ـــ ای آشناپرورـــ ببخشا بهره از روزی که می جوید.”

ـــ” رستگاری روی خواهد کرد
و شب تیره، بدل با صبح روشن گشت خواهد.” مرغ می گوید.

خلق می گویند:
ـــ” اما آن جهانخواره
( آدمی را دشمن دیرین) جهان را خورد یکسر.”
مرغ می گوید:
ـــ” در دل او آرزوی او محالش باد.”
خلق می گویند:
ـــ” اما کینه های جنگ ایشان در پی مقصود
همچنان هر لحظه می کوبد به طبلش.”

مرغ می گوید:
ـــ” زوالش باد!
باد با مرگش پسین درمان
نا خوشیّ آدمی خواری.
وز پس روزان عزت بارشان
باد با ننگ همین روزان نگونسازی!”

خلق می گویند:
ـــ” اما نادرستی گر گذارد
ایمنی گر جز خیال زندگی کردن
موجبی از ما نخواهد و دلیلی برندارد.
ور نیاید ریخته های کج دیوارشان
بر سر ما باز زندانی
و اسیری را بود پایان.
و رسد مخلوق بی سامان به سامانی.”
مرغ می گوید:
ـــ” جدا شد نادرستی.”

خلق می گویند:
ـــ” باشد تا جدا گردد.”

مرغ می گوید:
ـــ” رها شد بندش از هر بند، زنجیری که بر پا بود.”

خلق می گویند:
ـــ” باشد تا رها گردد.”

مرغ می گوید:
ـــ” به سامان بازآمد خلق بی سامان
و بیابان شب هولی
که خیال روشنی می برد با غارت
و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پایان
و درون تیرگیها، تنگنای خانه های ما در آن ویلان،
این زمان با چشمه های روشنایی در گشوده است
و گریزانند گمراهان، کج اندازان،
در رهی کامد خود آنان را کنون پی گیر.
و خراب و جوع، آنان را ز جا برده است
و بلای جوع آنان را جا به جا خورده است
این زمان مانند زندانهایشان ویران
باغشان را در شکسته.
و چو شمعی در تک گوری
کور موذی چشمشان در کاسه ی سر از پریشانی.
هر تنی زانان
از تحیّر بر سکوی در نشسته.
و سرود مرگ آنان را تکاپوهایشان ( بی سود) اینک می کشد در گوش.”

خلق می گویند:
ـــ” بادا باغشان را، درشکسته تر
هر تنی زانان،جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته تر.
وز سرود مرگ آنان، باد
بیشتر بر طاق ایوانهایشان قندیلها خاموش.”
ـــ” بادا!” یک صدا از دور می گوید
و صدایی از ره نزدیک،
اندر انبوه صداهای به سوی ره دویده:
ـــ” این، سزای سازگاراشان
باد، در پایان دورانهای شادی
از پس دوران عشرت بار ایشان.”

مرغ می گوید:
ـــ” این چنین ویرانگیشان، باد همخانه
با چنان آبادشان از روی بیدادی.”
ـــ” بادشان!” ( سر می دهد شوریده خاطر، خلق آوا)
ـــ” باد آمین!
و زبان آنکه با درد کسان پیوند دارد باد گویا!”
ـــ” باد آمین!
و هر آن اندیشه، در ما مردگی آموز، ویران!”
ـــ” آمین! آمین!”
و خراب آید در آوار غریو لعنت بیدار محرومان
هر خیال کج که خلق خسته را با آن نخواها نیست.
و در زندان و زخم تازیانه های آنان می کشد فریاد:
” اینک در و اینک زخم”
( گرنه محرومی کجیشان را ستاید
ورنه محرومی بخواه از بیم زجر و حبس آنان آید)
ـــ” آمین!
در حساب دستمزد آن زمانی که بحق گویا
بسته لب بودند
و بدان مقبول
و نکویان در تعب بودند.”
ـــ” آمین!

در حساب روزگارانی
کز بر ره، زیرکان و پیشبینان را به لبخند تمسخر دور می کردند
و به پاس خدمت و سودایشان تاریک
چشمه های روشنایی کور می کردند.”
ـــ” آمین!”

ـــ” با کجی آورده های آن بداندیشان
که نه جز خواب جهانگیری از آن می زاد
این به کیفر باد!”
ـــ” آمین!”

ـــ” با کجی آورده هاشان شوم
که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز می گردید
و از آن خاموش می آمد چراغ خلق.”
ـــ” آمین!”

ـــ” با کجی آورده هاشان زشت
که از آن پرهیزگاری بود مرده
و از آن رحم آوری واخورده.”
ـــ” آمین!”

ـــ” این به کیفر باد
با کجی آورده شان ننگ
که از آن ایمان به حق سوداگران را بود راهی نو، گشاده در پی سودا.
و از آن، چون بر سریر سینه ی مرداب، از ما نقش بر جا.”
ـــ” آمین! آمین!”
*
و به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم
( چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه ی مرداب آنگه گم)
مرغ آمین گوی
دور می گردد
از فراز بام
در بسیط خطّه ی آرام، می خواند خروس از دور
می شکافد جرم دیوار سحرگاهان.
وز بر آن سرد دوداندود خاموش
هرچه، با رنگ تجلّی، رنگ در پیکر می افزاید.
می گریزد شب.
صبح می آید.

“نیما یوشیج”


از بس که ملول از دل دلمرده یِ خویشم جدید

    نظر

از بس که ملول از دل دلمرده یِ خویشم جدید

Mehdi Akhavan Saales

مهدی اخوان ثالث

از بس که ملول از دل دلمرده یِ خویشم
هم خسته یِ بیگانه هم آزرده یِ خویشم

این گریه یِ مستانه یِ من بی سببی نیست
ابر چمن تشنه و پژمرده یِ خویشم

گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت
من نوحه سرای گل افسرده یِ خویشم

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش ره به سراپرده یِ خویشم

پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بد آورده یِ خویشم

ای قافله، بدرود، سفر خوش، به سلامت
من همسفر مرکب پی کرده یِ خویشم

بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق
دل خوش نشود همچو گل از خرده یِ خویشم

گویند که « امید و چه نومید » ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده یِ خویشم

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید؟
پرورده یِ این باغ، نه پرورده یِ خویشم

 

“مهدی اخوان ثالث”


ھمرنگ گونه ھای تو مھتابم آرزوست جدید

    نظر

ھمرنگ گونه ھای تو مھتابم آرزوست جدید

Fereydon Moshiri

فریدون مشیری

ھمرنگ گونه ھای تو مھتابم آرزوست
چون باده لب تو می نابم آرزوست

ای پرده پرده چشم توام باغ ھای سبز
در زیر سایه مژه ات خوابم آرزوست

دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام
بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست

تا گردن سپید تو گرداب رازھاست
سر گشتگی به سینه گردابم آرزوست

تا وارھم ز وحشت شبھای انتظار
چون خنده تو مھر جھانتابم آرزوست

“فریدون مشیری”