شماره ات خاموش است، جدید
شماره ات خاموش است، جدید
شماره ات خاموش است، جدید
“محمدرضا عبدالملکیان”
شب شب عاشوراست جدید
شب شب عاشوراست
شب عشق است و وفا
می وزد باد میان حرمی می پیچد رایحه سیب بهشت بوی سیب بوی گیسوی حبیب
در خیام اصحاب سینه هایی بی تاب
همه مشغول دعایند و نماز
تا خدا در پرواز
در کنار اینان خیمه هاشمیان
حرم آل علی
خیمه ای نجمه زند شانه به زلف قاسم
زیر لب می گوید کنم تا که عمو اذن جهادم بدهد
کاش بابایم بود
آن طرف می آید
نغمه لالایی
کودک بی شیرم صبر کن تا دم صبح
باز از مشک عمو می نوشی
باز با بازی طفلان حرم می جوشی
آن طرف در خوابند
کودکان دخترکان
همگی آسوده
همه آرام ز لالائی پر تنتنه ای
دم لالائی کیست ؟
این صدای قدم عباس است
گرد در گرد حرم می چرخد
می وزد باد و صدای تپش بیرق او می آید
علمی در دستی تیغ در دست دگر
زیر لب ذکر خدا می آید
ساعتی اما بعد کودکان بیدارند
دختران بی تابند
گرچه حتی نرسید است سحر
چه شده خواب ز چشمان همه بال زده
گوئیا یک نفر از راه خبر آورده
خبری پیچیده
خیمه ها لرزیده
اشک در چشم همه حلقه زده
عمه جان کاری کن
شیر بر گرد حرم می گردد
همه جا تاریک است
دشت دشتی پر خوار
آسمان تیره و تار
جز صدای گن وی کر قدمش زمزه ها خاموش است
ناگهان ناله ای آمد که منم زینب تو
زانوان عباس
پیش بانو لرزید
خواست تا روی قدمهای عقیله افتد
دستهای خواهر
شانه اش بالا رفت
گفت یادت مانده ؟
شب قدری که پدر پر می زد ؟
از شکاف در حجره تو را می دیدم
دست در دست حسین
یاد داری نفس آخر بابایم را
کربلا جان تو و جان حسین
گفت آری بانو
گفت آری به خدا یادم هست
گفت عباس شنیدم که امان نامه به دستت دادند
کودکان در خیمه ز نفس افتادند
گوئیا آوار شد عالم به سرش یکباره
عرق چهره سرخش به زمین می ریزد
رگ پیشانی او پیدا شد
به امیری که علم داده به دستم سوگند
من کجا ؟ حرف امان نامه کجا ؟
دشت فردا سرخ است
از دم شمشیرم
از سفیر تیرم
چشم خاتون می نگرد
از دم خیمه که چه غوغا سازم
رزم را یک طرفه ختم به خیرش سازم
من کجا حرف امان نامه کجا
ندهم گن لاغری اسلیم لیفت زنانه
هیچ امانی که نفس تازه کند
جان بانو عمری است
پیش خود لحظه شماری کردم
عقده ام باز کنم
بغز دیرینه خود را شکنم
از همانانی که همگی جمع شدند
همه از خانه خود آوردند
پشته های هیزم پشت درب حرم بابایم
از همان نامردی که شنید از پس در
نفس زهرا را
خاطرات تلخی است
که شما می گفتید
از همانی که در خانه تان آتش زد
دود بود و در آتش زده و مادرتان می نالید
شعله بالا می رفت
سرخ تر میشد میخ
ضربه ای را که در از جا افتاد
به رخ مادر خورد
سینه اش خونین شد
پهلویش را بشکست
محسنش رفت ز دست
گفت حیدر تو نیا جای تو نیست
محسنم کشته شده فضه بیا
از همانی که طناب
زد به دستان علی
مادرت دامن بابا بگرفت
به کسی گفت نزن
از همانی که غلاف زد به بازو آنجا
گردنش می شکنم
یاس را پرپر کرد
من کجا حرف امان نامه کجا
باز هم مثل قدیم
کوچه ای روضه مادر برپاست
مثل فردا اما
لحظه ای که حرمش غارت شد
دید گوشه ای از دشت چه غوغا شده است
نیزه داران جمعند
سر راس عباس
باز دعوا شده است
اصلا حسین جنس غمش فرق میکند جدید
بى حواس ترین زن دنیا منم جدید
مستقل ترین زن جهان هم که باشى، جدید
همه احمق بودند! جدید
همه احمق بودند! جدید
باید که ز داغم خبری داشته باشد جدید
حسین جنتی
Posted on نوامبر 7, 2015
باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد
حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل
بازیچه ی دست تبری داشته باشد
فرزند تو دین دگری داشته باشد
آویخته از گردن من شاه کلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد
سر در گمی ام داد گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد
“حسین جنتی”
سخت صابون کوسه آر پی است پیغمبر شده باشی و ببینی
کسی چه می داند جدید
کسی چه می داند
که هر شب چند نفر
در بسترهای جدا
یکدیگر را در آغوش گرفته
و به خواب رفته اند…
” ازدمیر آصف “
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها جدید
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسی میخواهد
من و تو ما نشویم
خانهاش ویران باد
من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی،
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وانکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر میخیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه در پنجهی هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را میگویند
کوهها شعر مرا میخوانند
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند
در من این جلوهی اندوه زچیست؟
در تو این قصهی پرهیز که چه؟
در من این شعلهی عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز – که چه؟
حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخنی از
متلاشی شدن دوستی است،
و بحث بودن پندار سرور آور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی ـ
ـ یا غرق غرور؟!
سینهام آینهای است
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا،
مرغ دستان تو پر میسازد
آه مگذار، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پرمهر مرا سرو تهی بگذارد
من چه میگویم، آه…
با تو اکنون چه فراموشیها؛
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من،
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر میخیزند
“حمید مصدق”