سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب مهتابی

خانه دل تنگ غروبی خفه بود جدید

    نظر

خانه دل تنگ غروبی خفه بود جدید

خانه دل تنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر …؟
آه ای واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه ….

برای کینه؟ آه نه! برای عشق من، بمان

برای دوست داشتن، برای خواستن بمان

هر آنچه دوست داشتم، برای من نماند و رفت

امید آخرین اگر تویی، برای من بمان

به سبزه و نسیم و گل، تو درس زیستن بده

بهار باش و باز هم به خاطر چمن بمان

تمامت و کمال را به نام ما رقم زدند

کمال عشق اگر منم، تو هم “تمام زن” بمان

برای آنکه تیشه را به فرق خویش نشکند

امید زیستن شو و برای کوهکن بمان

مزن به نقش خود گمان، ز سرگذشت این و آن

برای دیگران چرا؟ برای خویشتن بمان

 

سالهاست به تو فکر نمی کنم

چسبیده ام به این زندگی لعنتی

به زنی که در من مادر شده

و مردی که تو نیست

طعم اولین دیدارمان یادم نیست

طعم سرمایی که آتش مان را تندتر می کرد

 و طعم تو

سالهاست من، من نیستم

من شعرم

 

شعری برای روزهای سمعک

روزهای بازی دخترانه دندان مصنوعی

و روزهای آلزایمر

باید بنویسم

تا سالها بعد یادم نرود

زمستانهای همدان

چه به روز استخوان هایم آورد.

 

ـ تو کجایی؟
در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان
تو کجایی؟

ــ من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام:
کنارِ تو.

ــ تو کجایی؟
در گستره‌ی ناپاکِ این جهان
تو کجایی؟

ــ من در پاک‌ترین مُقامِ جهان ایستاده‌ام:
بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید
برای تو

 

من زندانی بندِ آخر این شعرم
که هر ‏شب 
در ملاء‏ عام
اعدام می شوم،
درست مقابل
چشمان تو…

 

گر تن بدهی دل ندهی کار خراب است

چون خوردن نوشابه که در جام شراب است

گر دل بدهى ،تن ندهى باز خراب است

این بار نه بازی اندروید جام است و نه نوشابه، سراب است

اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند

چون دغدغه ى مردم این شهر حجاب است

 

تن را بدهى ،دل ندهى فرق ندارد

یک آیه بخوانند، گناه تو ثواب است

ای کاش که دلقک شده بودم نه که شاعر

در کشور من ارزش انسان به نقاب است

 

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم
حال اگر چه هیچ نذری عهده دار ِ وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم
بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی بازی باب اسفنجی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!

ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم
لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم…

 

با علی آغازکردم شعرشب را با علی
یاعلی ویاعلی ویاعلی ویاعلی
اشهدوان امیرالمومنینم حیدراست
اشهدوان علی تنهاعلی تنهاعلی
هیچکس مولانخواهدشدبرایم هیچکس
لا بشرهم شان حیدر لا علی الا علی
پینه ی دست کدامین شاه غیرازشاه من
بیشتربودست ازپیشانی اش گویاعلی
نازشصتش دوستانش دشمنانش گفته اند
هم علی باحق عجین بودست هم حق باعلی

 
کفرمحض است اینکه آدم را خدایش خوانده اند
آدمی کی؟ رزق خلق الله…آه اماعلی…
کوفه میداندچه برمولای مظلومان گذشت
کوچه میداندچه ها کردندمردم باعلی
چاه خواهدگفت روزی ناله های شاه چیست
ماه خواهدگفت عمری تاسحرآنجا علی…
باخبرسردادحیدرکشته ی محراب شد
بی خبرپرسیدازهمسایه اش آیاعلی…
یاعلی هایت مدام ای شعرای احساس من
برزبان آورده است این ذکر راحتی علی

 

معشوقه ی خواجه ای بوده ام
روزگاری
در بلخ
یا قونیه
ویا تمام دلخوشی
تاجری
در ونیز .
سوز صدای خنیاگر پیری بوده ام شاید
در بزم پادشاهان جوان
و یا
تمام رویای یک سرباز رومی
در چکاچک شمشیر های جنگ

 

به گمانم
بازرگانی
از همه ی بندر ها و
خلیج ها
بار اندازها
عبورم داده در سینه اش زمانی
به گمانم
چوپانی
برای همه ی بره های معصومش
در دره های دور
یادم را نی زده روزی…

شک دارم
که مرا تنها تو زاده باشی مادر…

معشوق مرا روزی
راهزنان به غارت برده اند
معشوق مرا
روزی
دریایی درخود غرق کرده است
معشوق مرا
روزی
چکاچک شمشیر ها … با آخرین
مکتوب عاشقانه ی من در جیبش
.
.
.
بی گمان یک بار سر زا رفته ام!
بی گمان یک بار گرگی مرا دریده است !
بی گمان یکبار به رودخانه پرتاب شده ام!
بی گمان یکبار در زمین لرزه ای …
یقین که
اینهمه دلتنگی نمیتواند
فقط
مال همین عصر باشد …