از بس که ملول از دل دلمرده یِ خویشم
هم خسته یِ بیگانه هم آزرده یِ خویشم
این گریه یِ مستانه یِ من بی سببی نیست
ابر چمن تشنه و پژمرده یِ خویشم
گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت
من نوحه سرای گل افسرده یِ خویشم
شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش ره به سراپرده یِ خویشم
پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بد آورده یِ خویشم
ای قافله، بدرود، سفر خوش، به سلامت
من همسفر مرکب پی کرده یِ خویشم
بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق
دل خوش نشود همچو گل از خرده یِ خویشم
گویند که « امید و چه نومید » ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده یِ خویشم
مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید؟
پرورده یِ این باغ، نه پرورده یِ خویشم
“مهدی اخوان ثالث”