اشعاری زیبا از مولانا ....
تا از لب تو بوی لب غیر نیاید تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا
آن لب که بود کون خری بوسه گه او کی یابد آن لب شکربوس مسیحا
می دانک حدث باشد جز نور قدیمی بر مزبله پرحدث آن گاه تماشا
آنگه که فنا شد حدث اندر دل پالیز رست از حدثی و شود او چاشنی افزا
تا تو حدثی لذت تقدیس چه دانی رو از حدثی سوی تبارک و تعالی
زان دست مسیح آمد داروی جهانی کو دست نگه داشت ز هر کاسه سکبا
از نعمت فرعون چه موسی کف و لب شست دریای کرم داد مر او را ید بیضا
خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی پرگوهر و روتلخ همی باش چو دریا
هین چشم فروبند که آن چشم غیورست هین معده تهی دار که لوتیست مهیا
سگ سیر شود هیچ شکاری بنگیرد کز آتش جوعست تک و گام تقاضا
کو دست و لب پاک که گیرد قدح پاک کو صوفی چالاک که آید سوی حلوا
بنمای از این حرف تصاویر حقایق یا من قسم القهوه و الکاس علین
کلیات شمس
هر کی ز حور پرسدت رخ بنما که همچنین هر کی ز ماه گویدت بام برآ که همچنین
هر کی پری طلب کند چهره خود بدو نما هر کی ز مشک دم زند زلف گشا که همچنین
هر کی بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود باز گشا گره گره بند قبا که همچنین
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد بوسه بده به پیش او جان مرا که همچنین
هر کی بگویدت بگو کشته عشق چون بود عرضه بده به پیش او جان مرا که همچنین
هر کی ز روی مرحمت از قد من بپرسدت ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا که همچنین
جان ز بدن جدا شود باز درآید اندرون هین بنما به منکران خانه درآ که همچنین
هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانه ای قصه ماست آن همه حق خدا که همچنین
خانه هر فرشته ام سینه کبود گشته ام چشم برآر و خوش نگر سوی سما که همچنین
سر وصال دوست را جز به صبا نگفته ام تا به صفای سر خود گفت صبا که همچنین
کوری آنک گوید او بنده به حق کجا رسد در کف هر یکی بنه شمع صفا که همچنین
گفتم بوی یوسفی شهر به شهر کی رود بوی حق از جهان هو داد هوا که همچنین
گفتم بوی یوسفی چشم چگونه وادهد چشم مرا نسیم تو داد ضیا که همچنین
از تبریز شمس دین بوک مگر کرم کند وز سر لطف برزند سر ز وفا که همچنین
مولانا
|
|
دیــد مــوسی یک شبانی را بـه راه
کاو همی گفت: ای خـدا و ای الـه
تو کــجایی تا شوم من چاکـــرت
چارقت دوزم کنم شانه ســـرت
ای خـــدای من فـــــدایت جـــــان من
جمله فرزندان و خان و مان مـن
جامه ات شویم شپشهایت کــشم
شیر پیشت آورم ای محتشم
ور تــو را بیماریی آید بــه پیش
من تو را غمخوار باشم همچو خویش