سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب مهتابی

از قشنگی تو شهری به هوا می ریزد / شهرداد میدری

    نظر

شهرداد میدری

این پدر سوخته هی قهوه چرا می ریزد؟

قهوه ی ترک چــــرا از لــــج ما می ریزد؟

بی شرف کافه بهم ریخته ول کن هم نیست

دل جدا ، بوســـه جدا ، عشـوه جدا می ریزد

صف کشیدند همه پشت دو پلکش چه بلند

از  خدا  خاسته  او  هــم  کــه  بلا  می ریزد

هیچ کس مشتری خاطر ما دیگر نیست

بس که او  خنده  کنان  ناز و ادا می ریزد

شک ندارم که نه قهوه ست، شراب است شراب

ارگ  هـــم  لب  زده  باشد  سر ِ جا / مـــی ریزد

عوضی دلبر ناکس شده کس جای خودش

ماه در کاســه ی هر بی سر و پا می ریزد

با توام آی ... دو چشمت را بردار و ببر

از قشنگی تو شهری به هوا می ریزد

صد و ده ؟ بعله بفرما.. چه خبر هست آنجا؟

یک نفــــر  آتش  در  سینه ی  ما می ریزد

آه.. شهراد، تویی؟ بعله شما؟! مولوی ام

قرنها هست کـــه آن چشم ، بلا می ریزد

کافه  تعطیل کن  و  سوی بیابان بگریز

در سکوت تو مگر شمس، کلامی ریزد


گنــــاه هـــوس آدم و حــــــوّا / رویا باقری

    نظر

دلش گرفته و حالا به زور خوابیده

شبیه کودکیـــــــم زیر تور خوابیده

لباس خیس کسی روی رخوت شنهاست

کسی که خسته شده، لخت و عور خوابیده

نگاه کن "غزل"اینجا چقدر راحت آه

نگاه کن "غزل"ِ من چه جور خوابیده

به خوابهای خودت شک نکن درست ببین

فرشتــــــه ای- به خدا- زیر نور خوابیده

...وعکس کهنه ی یک زن شبیه یک اندوه

کـــــــه لابلای کتابی قطور خوابیـــــده

زهرا معتمدی


قفس و باغ و آشیانه یکی است / صائب تبریزی

    نظر

صائب تبریزی

آب خضر و می شبانه یکی است

مستی و عمر جاودانه یکی است

پله? دین و کفر چون میزان

دو نماید، ولی زبانه یکی است

گر هزارست بلبل این باغ

همه را نغمه و ترانه یکی است

پیش مرغ شکسته‌پر صائب

قفس و باغ و آشیانه یکی است

صائب تبریزی


از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم / شیخ اجل سعدی

    نظر

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوقست در جدایی و جورست در نظر

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست

بازآ که روی در قدمانت بگستریم

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب

در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب

نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

از دشمنان برند شکایت به دوستان

چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس

آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند

چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

شیخ اجل سعدی شیرازی


شبیه کودکیـم زیر تور خوابیده / زهرا معتمدی

    نظر

 

بگذار زمــان روی زمین بند نباشد حافظ پی اعطای سمرقند نباشد بگذارکه ابلیس دراین معرکه یک بار مطــرود ز درگـــــاه خداوند نبــاشد بگذار گنــــاه هـــوس آدم و حــــــوّا بر گردن آن سیب که چیدند نباشد مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش این قصـــه همــــان قصه که گفتند نباشد ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت آن وعده ی نادیده کـه دادند نباشد یک بار تـــو درقصــه ی پرپیـــچ و خــم ما آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد آشوب،همان حس غریبی ست گن لاغری اسلیم لیفت زنانه  گن وی کر که دارم وقتی که بــه لب های تو لبخند نباشد در تک تک رگهای تنم عشق تو جاریس در تک تک رگهای تـــو هر چند نباش  من میروم و هیچ مهم نیست که یک عمر... زنجـــــیر  نگـــاه  تـــــو  کـــــه  پابند  نباشد... وقتی که قرار است کنار تو نباشم بگذار زمـــان روی زمین بند نباشد... رویا باقری

1


عشق علیه السلام / مصطفی محدثی خراسانی

    نظر

مصطفی محدثی خراسانی

جان تو وجان جام،عشق علیه السلام
پخته کن این خشت خام،عشق علیه السلام

فیض کمال و تمام،شور صلوه و صیام
حرمت بیت الحرام،عشق علیه السلام

در سکرات سکوت،درنفحات قنوت
شرب شما مستدام،عشق علیه السلام

حق حق منصور بود،صبح نشابوربود
باز عراق است و شام،عشق علیه السلام

کاتب آیات نور،مشرق شعر و شعورق
مرشد پیران جام،عشق علیه السلام

اول و آخرترین، باطن و ظاهرترین
مطلع و حسن ختام،عشق علیه السلام


حقیقت داره تنهایی / پوریا بیگی

    نظر

 

پوریا بیگی

نداره نامه ی تلخت

دوباره اسم و امضایی

داری از من جدا می شی

حقیقت داره تنهایی

به هر ساز تو رقصیدم

نپرسیدم چرا سردی

منی که خوب فهمیدم

نمی خوای دیگه برگردی

هنوزم توی قلب من

مث اون روزا محبوبی

نمی دونی که تا رفتی

به پا کردم چه آشوبی

کجای قصه ای حالا

که شکل آرزوهامی

نمی شناسی صدامو چون

گرفته لحن ناکامی

به احساس تو مشکوکم

به این روزای بی خورشید

دارم از یاد تو میرم

تو چشمات اینو میشه دید

پرم از فکرای منفی

نگو بی وقفه بد بینم

حقیقت داره تنهایی

نگو که خواب می بینم


بسته ی خالـی یک پنجــــره در دیوارش / فاطمه اختصاری

    نظر

رود اشکم که به دریاچه ی غم می ریزد

خوابم از حالت چشم تو به هم می ریزد

گریه ام مثل خودم مثل غمم تکراری ست

بسته ی خالــی قرصم پُر ِ از بیداری ست

بسته ی خالـی یک پنجــــره در دیوارش

بسته ی خالی یک زن وسط ِ سیگارش

بسته ی خالی خورشید ِ به شب تن داده

بستــه ی خالــــی یک خانـه ی دور افتاده

بسته ی خالی یک عاشق جنجالی تر

بسته ی خالی یک صندلـــی خالی تر!

بسته ی خالی تبعید که در سیبت بود

بسته ی خالــی پاییز کـه در جیبت بود

مرگ، پیغـــام تو در گوشـی خاموشم بود

بسته ی خالی قرصی که در آغوشم بود

قفل بودم وسط تخت بـه زندانی که

زدم از خانه به کوچه به خیابانی که

دور دنیای تــو هـــی آجـــر و آهن چیده

همه ی شهر در آن عق شده و گندیده

از شلوغی جهان، حوصله اش سر رفته

همـــه ی شهــر دو تا پا شده و در رفته

بوق ماشین و سر ِ گیج من و کوچه ی هیز

دلــــم آشوب شده از خـــودم و از همه چیز

فکر یک صندلـــی پــــُر شده توی اتوبوس

فکر گل های پلاسیده ی ماشین عروس

زن که در چادر ِ مشکیش به شب افتاده

بچه ای خسته کـــــه از راه، عقب افتاده

مغز درمانده ی خالی شده ی بی ایده

مرد با عقربـــــه ی روی مچش خوابیده

منــــم و زندگــــی ِ پــــُر شده بــــا تصویرم

یک شب از خواب بدت می پرم و می میرم

منم و عکس مچالـــه شده در دستی که

منم و عشق که خوردیم به بن بستی که

خانه با سردی دیوار هماغوشـم کرد

از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد

قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود

جسدی آن طرف پنجره مدفـــون شده بود

جسد ِ زندگی ِ کرده شده با غم ها

جسد زل زده به چشــم ِ تر ِ آدم ها

جسد خاطره هایی کـه کبودم کردند

مثل سیگار به لب برده و دودم کردند

جسدی که شبح ِ یک زن ِ دیگر می شد

جسد روز و شبـی که بد و بدتر می شد

جسد یک زن ِ خوشبخت ِ یقیناً خوشبخت

بسته ی خالـی سیگارم و قرصت در تخت

جیـــغ خاموشـــی رویای تـــو و مهتابی

با خودت غلت زدن در وسط ِ بی خوابی

با تنی خسته که آمیزه ای از لرز و تب است

در شبی تیره کــه از ثانیه هایش عقب است

در شبـــی از تــــو و کابــوس تـو طولانـــی تر

در شبی تیره که هر کار کنی باز شب است

فاطمه اختصاری


تنهایی / سهراب سپهری

    نظر

در دور دست

قویی پریده بی گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.

 

لب های جویبار

لبریز موج زمزمه در بستر سپید.

 

درهم دویده سایه و روشن.

لغزان میان خرمن دوده

شبتاب می فروزددر آذر سپید.

 

همپای رقص نازک نی زار

مرداب می گشاید چشم تر سپید.

 

خطی ز نور روی سیاهی است:

گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.

 

دیوار سایه ها شده ویران.

دست نگاه در افق دور

 

کاخی بلند ساخته با مرمر سپید

سهراب سپهری